باد خنکی میوزه. روبروم استخر لاهیجانه. این طرفتر یه پسر جوون ۲۰ ساله پارکور میزنه. مردم دسته دسته از جلوم رد میشن. نمیدونم اذون گفتن یا چیزی تا اذون نمونده. هوا ولی گرگ و میش دم غروبه.خودم نشستم روی یه نیمکت نیم دایره. سمت چپم یه آقای مسن و سمت راستم یه مرد میانسال با مادرش نشسته.از خونه اومدم بیرون تا
عصر جمعه ای رو یه جوری تموم کنم.تازه وارد
پاییز شدیم،
اولین جمعه پاییز رو داریم میگذرونیم و عصر جمعه هم هست. شهر هم که به لحاظ جغرافیایی غربت محسوب میشه. ظاهرا همه شرایط برای غمگین بودن فراهمه. اما غمگین نیستم. نه که خوشحال باشم، نه ! اما غمگین هم نیستم. تو خلسه هم نیستم. نا امید نیستم . امیدوار هم نیستم. نمیدونم اسم این حال و هوا چیه اما حال و هوای بدی نیست. لا اقل غمگین نبودن خودش یه پوئن نسبت به غمگین بودنه.دارم خاطراتم رو مرور میکنم. درست ده سال پیش تو همین روزا وارد لاهیجان شدم برای زندگی. اومده بودم زندگی رو متفاوت کنم. نه که کامل شکست خورده باشم اما موفق هم نبودم. اون وقتا خودخواسته اومدم . تازه کلی هم جنگیدم تا بیام. انگیزه داشتم چه انگیزه ای ! انگیزه ای از جنس متفاوت. از اونا که فقط یکبار در زندگی حسش میکنی. هنوزم بهش فکر میکنم حال اون روزامو دوست دارم. حالا اما به اجبار اومدم. از سر استیصال. اومدم تا زندگی خرابمو بسازم. حالا دیگه نمیخوام متفاوت باشم فقط میخوام معمولی باشم، معمولی و بدون حرص بدون حال بد، بدون اضطراب.سه هفته از اومدنم گذشت. تو این سه هفته اتفاق خوبی نیفتاده. اتفاق بدی هم نیفتاده. فقط زمان گذشته!هنوزم باید بگذره. باید بگذره تا دستم بیاد چی به چیه. باید بگذره تا گذشته باشه. زمان شرایط رو تغییر میده.گرگ و میش هوا تموم شد، کامل که چی؟ ......
ادامه مطلبما را در سایت که چی؟ ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mehaloud بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 16:25